امروز درستت 13 روز از رفتن بابا میگذره. هنوز باور نکردم رفتنشو.
چقدر سخته روزا داره خیلی سخت میگذره. دیگه هیچ دلخوشی تو اون شهر ندارم یهو همه دورمو خالی کردن اول اون پسر عموم که 3سال بازیم داد نگو تو این چند سال نه تنها با من با یکی دیگه دوست بود ادعا دوستی کرد و عاشقی آخرشم رفت با یکی دیگه ازدواج کرد دومیشم عرفان که وقتی بهش نیاز داشتم رفت سومیشم بابا بود.
بابا بود احساس پوچی نمیکردم اما حالا تنها دلخوشیم اینه که 5شنبه ها زودتر بیاد برم یه سر به بابام بزنم و تمام درد و دلامو بهش بگم.
یاد گرفتم که دیگه به کسی تکیه نکنم دارم عرفانم فراموش میکنم.رو پای خودم واستم. اگه همه برن خدا که هست جای تمام نداشته هام.
من بابامو به اون سپردم که بهتر از من ازش مراقبت میکنه و هواشو داره. هر کی بهم میگه تسلیت دلم میگیره و میخوام همون جا بشینم گریه کنم.
خیلی وقته که دلم برات تنگ شده
قلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شده
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تورو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیست
نظرات شما عزیزان:
|